بهارو باغ و گل و بستان و بلبل مست
به دون فیض توهیچ است هیچ ،هرچه که هست
خوش آن گروه که دیوانه واردرهمه عمر
شکسته اند به پای محبتت سر و دست
چو آفتاب زآغوش کبریا تابید
جبین هر که به سنگ بلای دوست شکست
درآن زمان که خدا خلق کرد عالم را
زمان هستی خودرابه تار زلف توبست
چه جای حیرت اگرمن زپادرافتادم
که زیرکوه غمت آسمان زپای نشست
هنوز جام بلایت به دست ساقی بود
که ما شدیم به یک جرعه خیالی مست
می محبت تودربهشت تاجوشید
فرشتگان الهی شدندباده پرست
هنوز صحبت پروانه حرف شمع نبود
که من به گردتومی سوختم به بزم الست
فتاد«میثم»بی دست وپابه دامن تو
چوقطره ای که به دریای بی کران پیوست