تفکر قال الله الحکیم : (اءولم یتفکروا فى اءنفسهم ما خلق الله السموات و الارض و ما بینهما الا بالحق و اجل مسمى ) :آیا در نفس خود تفکر نکردند که خدا آسمانها و زمین و هر چه در بین آنهاست همه را به حق و معین آفریده است .(1) امام على علیه السلام : (التفکر یدعو الى البر و العمل به ) :تفکر انسان را به کار نیک و عمل به آن مى خواند(2) شرح کوتاه : تفکر بحال خویش و احوال اهل عالم ، آئینه ایست که بوسیله آن خوبیها نمودار مى شود، و کفاره گناهان مى گردد، قلب روشن مى شود و موجب اصلاح معاد مى شود، و به عاقبت امر خویش متوجه مى گردد و عملش افزون مى شود. تفکر خصلتى است که مانند این عبادت ، خدابندگى نشود چنانچه پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: (یک ساعت فکر کردن بهتر از عبادت یکسال است ). به مرتبه تفکر نمى رسد مگر کسى که خداوند به قلبش نظر کرده باشد و به نور معرفت منور نموده باشد؛ پس با چشم عبرت دنیا را مى نگرد و غافل از حق نمى گردد(3) ******* پاورقی 1:- (سوره روم ، آیه ، 8). 2- (جامع السعادات ، 1/ 166). 3- (تذکرة الحقایق ، ص 29).
از من بپرسید
صدوق ... به اسنادش .. از ((اصبغ بن نباته )) نقل مى کند: وقتى امیرمؤ منان علیه السلام به خلافت نشست و مردم با او بیعت کردند، عمامه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم را بر سر بست و برد آن حضرت را بر تن و نعلین ایشان را به پا کرد و شمشیر پیامبر را بر کمر بست و به سوى مسجد روانه شد و بالاى منبر رفت و نشست و دستانش را برهم گره زد و فرمود:
اى مردم ! پیش از این که مرا از دست بدهید، از من بپرسید! این انبوه علم است و لعاب رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم که به من تزریق کرده است . بپرسید، پس همانا نزد من علم اولین و آخرین است به خدا سوگند! اگر کرسى براى من گذاشته شود، بر آن مى نشینم و به اهل تورات با توراتشان فتوا مى دهم و تا آن جا که تورات به نطق آید و بگوید: راست مى گوید؛ با آن چه که خدا در من نازل کرده فتوا داد. و به اهل انجیل به انجیلشان فتوا مى دهم تا این که انجیل به سخن آید و بگوید: راست مى گوید و با آن چه در من نازل شده فتوا داد و به اهل قرآن با قرآنشان فتوا مى دهم تا این که به زبان آید و بگوید: راست گفت و با آن چه در من نازل شده فتوا داد.
باز حضرت فرمود: پیش از این که از دستم بدهید، بپرسید!
در این هنگام مردى عصا به دست از گوشه مسجد برخاست و مردم را پامال کرد و جلو آمد تا به نزدیکى آن حضرت رسید و گفت : اى امیرمؤ منان ! مرا بر عملى راهنمایى کن که اگر انجام دهم ، از آتش نجات یابم .
حضرت به او فرمود: اى مرد! بشنو و بفهم ، سپس یقین پیدا کن که دنیا بر سه چیز استوار است : به عالم ناطقى که به عملش عمل مى کند، و به ثروتمندى که در مال خود نسبت به اهل دین بخل نمى ورزد و به فقیر صابر. پس وقتى که عالم ، علمش را پوشیده دارد و ثروتمند بخل ورزد و فقیر صبر نکند، واى به حال دنیا! در این هنگام است که عارفان به خدا مى فهمند که دنیا به ابتدایش برگشته است ؛ یعنى : کفر بعد از ایمان آغاز شده است .
اى سایل ! فریب زیادى مساجد و گردهمایى مردمى که جسدهایشان مجتمع است و قلوبشان متفرق ، را نخور.
بعد به امام حسن علیه السلام فرمود: برخیز و به منبر برو و طورى سخن بگو که قریش بعد از من به تو ایراد نگیرند و بگویند: حسن بن على علیه السلام نتوانست نیکو سخن گوید.
امام حسن علیه السلام فرمود: اى پدر! چگونه به منبر بروم و سخن بگویم ، در حالى که تو در میان مجلس هستى و مى شنوى و مى بینى ؟
على علیه السلام فرمود: پدر و مادرم فدایت ! خود را از تو پوشیده مى دارم و مى شنوم و مى بینم ، ولى تو مرا نمى بینى .
آنگاه امام حسن علیه السلام به منبر رفت و حمد و ثناى خدا را به شیوه بلیغ و شریفى به جا آورد و درود مختصرى بر پیامبر فرستاد و شروع به سخن کرد و فرمود:
اى مردم ! از جدّم رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم شنیدم که فرمود: ((من شهر علم و على علیه السلام دروازه آن است ؛ هر کس بخواهد وارد شهرى شود، باید از دروازه آن وارد گردد)).
سپس از منبر پایین آمد. امیرمؤ منان او را در آغوش گرفت و به سینه چسباند.
بعد به امام حسین علیه السلام فرمود: پسر! برخیز و به منبر برو و طورى سخن بگو که قریش بعد از من بر تو ایراد نگیرند و بگویند: حسین بن على علیه السلام چیزى نمى داند، و باید سخت ادامه سخن برادرت باشد.
امام حسین علیه السلام بالاى منبر رفت و حمد و ثناى خدا را به جا آورد و بر پیامبر درود مختصرى فرستاد و شروع به سخن کرد و فرمود:
اى مردم ! از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم شنیدم که فرمود: ((على علیه السلام شهر هدایت است ؛ هرکس داخل آن شود، نجات مى یابد و هر کس از آن تخلف ورزد، هلاک مى گردد)).
امیر مؤ منان او را هم به سینه چسباند و بوسید و فرمود: اى مردم ! شاهد باشید که این دو، فرزندان رسول خدا و امانتهاى او هستند که به من سپرده و من هم به شما مى سپارم . اى مردم ! رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در مورد آن ها از شما خواهد پرسید)).(1)
*********
پاورقی :1- رساله حول الرویه ، ص 129 - 125. .- داستانهاى عارفانه در آثار (علامه حسن زاده آملى)-عباس عزیزى
ازدواج مادر و فرزند
عاصم بن حمزه گوید: صداى جوانى را شنیدم که مى نالید ومى گفت : یا احکم الحاکمین ، بین من و مادرم حکم کن .
عمر گفت : چرا به مادر خود نفرین مى کنى ؟
گفت : مادرم نه ماه مرا در شکم خود حمل کرده و دو سال به من شیر داده است . اکنون که رشد کرده ، و خوب و بد را از یکدیگر تمیز داده ، دست راست را از چپ باز مى شناسم ، مرا طرد و از خود نفى مى کند ، و مى گوید مرا نمى شناسد.
عمر دستور داد مادرش را احضار کنند.
ماءموران آن زن را به همراه چهار برادرش ، و چهل نفر دیگر آوردند. همگى گواهى دادند این زن فرزندى ندارد و شوهر نکرده است ، و این جوان پسر دروغگوئى است که مى خواهد این زن را در میان عشیره خود رسوا کند.
عمر گفت : اى جوان در مقابل شهادت ایشان چه مى گوئى ؟
جوان : بخدا سوگند، آن زن مادر من است . و ادعاى خود را تکرار کرد.
عمر: اى زن این جوان چه مى گوید ؟
زن سوگند یاد کرد که آن پسر را نمى شناسد.
عمر: آیا بر گفته خود شاهد دارى ؟
زن : آرى این چهل نفر شهود من هستند.
آنان نزد عمر گواهى دادند که او هرگز ازدواج نکرده است .
عمر دستور داد: پسر جوان را زندانى کنند و از شهود تحقیق بعمل آید. اگر عدالت آنان احراز شد بر این پسر جوان حد مفترى بزنید.
هنگامى که جوان را به سوى زندان مى بردند، امیرالمؤ منین علیه السلام ایشان را ملاقات کرد.
جوان فریاد زد: اى پسر عم رسول خدا، من جوان مظلومى هستم و ماجرا را براى حضرت نقل کرد.
حضرت امیر فرمان داد: او را نزد عمر برگردانند تا در حضور وى ، حضرت میان این جوان و آن زن حکم فرماید.پس سخن زن و شاهدان او را شنید. همه سخن اول خود را تکرار کردند.
حضرت فرمود: امروز میان شما چنان قضاوت کنم که مرضى خداوند باشد.
خطاب به زن فرمود: آیا ولى دارى ؟
گفت : آرى ، اینان برادران من هستند.
پس به آنان فرمود: آیا شما به هر چه حکم کنم راضى مى شوید ؟
گفتند : آرى .
آنگاه حضرت فرمود: من خدا و همه شما را شاهد مى گیرم که این جوان را به این زن به چهار صد درهم تزویج کردم . سپس به قنبر فرمود: برو دراهم را بیاور، به این جوان بده . به جوان نیز امر کرد آن دراهم را در دامن این زن بریز، دست او را بگیر و برو، و نزد ما باز نگردى مگر غسل جنابت کرده باشى .
چون زن این سخنان را شنید، فریاد کشید: النار النار و خطاب به امیرمؤ منان کرد: آیا مى خواهى مرا به پسرم تزویج کنى ؟ بخدا سوگند، او پسر من است .آنگاه حقیقت را گفت . برادرانم مرا با مرد پستى تزویج کردند و من از آن مرد این پسر را آوردم .شوهرم از دنیا رفت .و زمانى که پسرم به سن بلوغ رسید، برادرانم گفتند: باید او را از خود طرد کنم . و من از ترس آنان چنین کردم . بخدا سوگند، او پسر من و دلم برایش کباب است .
سپس آن زن دست فرزند خود را گرفت و براه افتاد.
در اینجا عمر با صداى بلند گفت : لولا على لهلک عمر(1)
این مطلب با کمى اختلاف نیز در کتاب الغدیر، نقل شده است .(2)
*******
پاورقی:1- فروع کافى / ج 5 / ص 423.
2 - الغدیر/ ج 6 / ص 104.
سه فضیلت حضرت على (ع)
روزى معاویه به سعدوقاص اعتراض نمود که چرا به على (ع ) ناسزا نمى گویى ؟
او در پاسخ وى چنین گفت : من هر موقع به یاد سه فضیلت از فضایل على (ع ) مى افتم آرزو مى کنم اى کاش من یکى از این سه فضیلت را داشتم :
1 - روزى که پیامبر (ص ) او را در مدینه جانشین خود قرار داد و خود به جنگ تبوک رفت و به على چنین گفت : تو نسبت به من همان منصب را دارى که هارون نسبت به موسى داشت جز این که پس از من پیامبرى نخواهد آمد.
2 - روز خیبر، پیامبر فرمود: فردا پرچم را به دست کسى مى دهم که خدا و پیامبر، او را دوست دارند افسران و فرماندهان عالى قدر اسلام با گردنهاى کشیده در آرزوى نیل به چنین مقامى بودند، در فرداى آن روز پیامبر (ص )، على (ع ) را خواست و پرچم را به او داد و خدا در پرتو جانبازى على (ع ) پیروزى بزرگى نصیب ما نمود.
3 - روزى که قرار شد پیامبر (ص ) با سران نجران به مباهله بپردازد، پیامبر دست على ، فاطمه ، حسن و حسین (ع ) را گرفت و گفت :
(اللهم هؤ لاء اهلى ) یعنى خدایا اینها اهل بیت من هستند.
*******
پاورقی :1-چهل داستان: اکبر زاهرى
داستان جوانمردى على ابن ابیطالب شیر خدا در جنگ احد
قریش در جنگ احد براى پایدارى مردان خود که از جنگ فرار نکنند عده ائى زن همراه آورده بودند از آن جمله همسر طلحه ابى ابى طلحه بنام سلافه دختر سعد که با چند فرزند خویش بنام مسافع و جلاس و کلاب و برادران طلحه بنام ابو سعید بى ابى طلحه و عثمان بى ابى طلحه و حرث بن ابى طلحه بودند.
پرچمدارى قشون قریش را فرزندان عبدالدار تقبل کرده بودند که از میان آنان این منصب به فرزندان طلحه رسیده بود و ابوسفیان براى اینکه بنى طلحه را تحریک نماید آنان را جمع کرده گفت اى فرزندان عبدالدار شما در جنگ بدر سبب شکست قریش بودید چون هزیمت کردید و نتوانستید پرچم قریش را افراشته نگهدارید لذا سبب سرنگونى پرچم شده و باعث شکست ننگین گردیدید.
اکنون قادر به حفظ و نگهدارى آن نیستید و کسان دیگر را عهده دار این وظیفه مى نمایم .
بنى عبدالدار از این موضوع به سر غیرت آمده و گفتند خواهى دید که چگونه از آن حراست میکنم ؟ ابوسفیان هم منظورش همین بود.
پرچمداران قشون اسلام دو نفر بودند یک مصعب ابن عمیر پرچمدار اول بود که در شروع جنگ بدست ابن قمئه لیثى بشهادت رسید و مصعب شباهتى با رسول خدا داشت و ابن قمئه در بین قشون قریش فریاد زد رسول خدا کشتم و شایعه پراکنى کرد.
رسول الله پس از شهادت مصعب پرچمدارى را به کسى موکول نمود که شیر خدا و على بن ابیطالب باشد و قهرمان و جوانمرد و دلاور جنگ و نگهدارنده بیرق اسلام تا آخر بود که پس از دریافت پرچم از دست رسول الله (ص ) دید طلحه ابن ابى طلحه که او را پهلوان شماره 1 قریش مى گفتند و پرچمدار قریش هم بود با کلماتى توهین آمیز و تمسخر آور مبارز مى طلبد و مى خواهد روحیه قشون اسلام را تضعیف نماید على ولى الله بارجزهاى دلیرانه و جوانمردانه بشرح زیر روبروى طلحه حاضر شد. یا طلحه ان کنتم کما تقول - لکم خیول و لنا نصوص - فاثبت لننظر اینا المقتول - و اینا اولى بما نقول - فقد اتاک الاسد الصول بصارم لیس به فلول - ینصره القاهر و الرسول -اى طلحه اگر چنانست که تو میگوئى شما داراى اسبانى هستند ما نیز صاحبدلان تیر و کمانهائیم ببینیم در آخر چه کسى کشته میشود و چه کسى برتر میگردد؟ بسوى تو یک شیر قهار با تمام شجاعت بدون هراس و هزیمت مى اید که او را رسول خدا و شجاعتش یارى مى نمایند. و میفرمود منم ابوالقصم على بن ابیطالب . بهمدیگر حمله ور شدند و طلحه پى در پى ضرباتى را رد کرده با شمشیر ذوالفقار خود چنان ضربه ائى به طلحه زد که هر دو پایش قطع گردید و با پرچم قریش بزمین افتاد و با ضربه دیگرسرش را دو نیم کرد باز هم صداى تکبیر طنین انگیز گردید.
سپس برادر دیگرش بنام عثمان ابن ابى طلحه پرچمدار شد آنهم با یک حمله برق اساى على (ع )بخاک افتاد. سپس حرث بن ابى طلحه حاضر شد مثل دیگر برادرانش راه دوزخ را پیش گرفته و فرزندان ابى طلحه خاتمه یافتند و نوبت به فرزند خود طلحه رسید بنام مسافع و جلاس و کلاب که وارث نگهدارى پرچم قریش بودند یکى پس از دیگرى از دم تیغ اسلام گذشتند و به هلاکت رسیدند. پس از فرزندان عبدالدار که کسى نماند پرچم قشون را بر پا نگهدارد دو نفر دیگر بنام ابو عزیز بن عثمان و عبدالله ابن ابى جمیله پرچمدار شدند و هر دو از دم تیغ اسدالله گذشتند که آن روز صداى تحسین و تکبیر فضاى زمین و آسمان را پر کرده بود که حمزه ابن عبدالمطلب عموى پیغمبر (ص ) که از نامدارترین دلاوران عهد خود بود در دو شادوش على (ع ) اجساد کفر و قشون قریش را بزمین مى انداخت در این حال پرچم قریش را شخصى بنام صواب که غلام وحشتناک و مهیب حبشى بوده و هیکلى درشت و قوى داشت گرفت و به مبارزه على (ع ) حاضر شد که مسلمین و بخصوص رسول الله به اضطراب افتادند که رسول خدا دست بدعا برداشت از خداوند سلامتى على و پیروزى او را خواستار شد اسدالله در حمله اول چنان ضربتى به صواب وارد ساخت که از کمر دو نیم گردید و باز صداى تکبیر و تحسین فضا را مملو نمود اما پرچم قریش بعد از صواب بدون صاحب بزمین افتاد.
لا فتى الا على لا سیف الا ذوالفقار
وقتى عمر از على علیه السلام مى گوید!
ابووائل نقل مى کند، روزى همراه عمربن خطاب بودم ، عمر برگشت ترسناک به عقب نگاه کرد.
گفتم : چرا ترسیدى ؟
گفت :- واى بر تو! مگر شیر درنده ، انسان بخشنده ، شکافنده صفوف شجاعان و کوبنده طغیان گران و ستم پیشگان را نمى بینى ؟
گفتم :- او على بن ابى طالب است .
گفت :- شما او را به خوبى نشناخته اى ! نزدیک بیا از شجاعت و قهرمانى على براى تو بگویم ، نزدیک رفتم ، گفت :- در جنگ احد، با پیامبر پیمان بستیم که فرار نکنیم و هر کس از ما فرار کند، او گمراه است و هر کدام از ما کشته شود، او شهید است و پیامبر صلى الله علیه و آله سرپرست اوست . هنگامى که آتش جنگ ، شعله ور شد، هر دو لشکر به یکدیگر هجوم بردند ناگهان ! صد فرمانده دلاور، که هر کدام صد نفر جنگجو در اختیار داشتند، دسته دسته به ما حمله کردند، به طورى که توان جنگى را از دست دادیم و با کمال آشفتگى از میدان فرار کردیم . در میان جنگ تنها ایشان ماند. ناگاه ! على را دیدم ، که مانند شیر پنجه افکن ، راه را بر ما بست ، مقدارى ماسه از زمین بر داشت به صورت ما پاشید، چشمان همه ما از ماسه صدمه دید، خشمگینانه فریاد زد! زشت و سیاه باد، روى شما به کجا فرار مى کنید؟ آیا به سوى جهنم مى گریزید؟
ما به میدان برنگشتیم . بار دیگر بر ما حمله کرد و این بار در دستش اسلحه بود که از آن خون مى چکید! فریاد زد:- شما بیعت کردید و بیعت را شکستید، سوگند به خدا! شما سزاوارتر از کافران به کشته شدن هستید.
به چشم هایش نگاه کردم ، گویى مانند دو مشعل زیتون بودند که آتش از آن شعله مى کشید و یا شبیه ، دو پیاله پر از خون . یقین کردم به طرف ما مى آید و همه ما را مى کشد! من از همه اصحاب زودتر به سویش شتافتم و گفتم :- اى ابوالحسن ! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهى فرار مى کنند و گاهى حمله مى آورند، و حمله جدید، خسارت فرار را جبران مى کند.
گویا خود را کنترل کرد و چهره اش را از من برگردانید. از آن وقت تاکنون همواره آن وحشتى که آن روز از هیبت على علیه السلام بر دلم نشسته ، هرگز فراموش نکرده ام !(1)
×××××
پاورقی:1- بحار، ج 2، ص 52 - ج 41، ص 73، با مختصرى تفاوت .
حدیث روز
امام على علیه السلام :
حَسِّنْ خُلْقَکَ یُخَفِّفِ اللّه حِسابَکَ؛
اخلاقت را خوب کن تا خداوند حسابت را آسان گرداند.
××××××
پاورقی:1- (امالى صدوق، ص 278. )
حدیث روز
امام على علیه السلام : اَلسَّیِّئُ الْخُلُقِ کَثیرُ الطَّیْشِ مُنَغَّصُ الْعَیْشِ؛
ترجمه:
آدم بد اخلاق بسیار خطا مى کند و زندگى اش تلخ مى شود.
××××××
پاورقی:1- (غررالحکم، ح 1604 . )
پندهاى کوتاه از نهجالبلاغه
هنگامى که پیکر مطهر حضرت فاطمه زهرا علیهالسلام را به گور مىسپارد
و ستنبئک ابنتک بتضافر امتک على هضمها، فأحفها السوال و استخبرها الحال، هذا و لم یطل العهد، و لم یخل منک الذکر...(1)
ترجمه:
((...و به زودى دختر تو به تو خبر خواهد داد که امت تو چگونه براى ستم روا داشتن بر او گرد هم آمدند، پس همه آنچه را که بر او گذشته از او بپرس، و از حال او جویا شو، این همه ستم در حالى است که جدایى تو از این امت چندان به طول نیانجامیده و یاد تو از دلها بیرون رفته است...))
از این سخنان چنین بر مىآید که پیامبر صلى الله علیه و آله این سخنان على علیهالسلام را مىشنیده است زیرا اگر چنین نبود، صدور آنها از على علیهالسلام لغو بود، و ساحت آن حضرت از سخنان لغو منزه است، و نیز چنین بر مىآید که برخى از ارواح با برخى دیگر سخن مىگویند، از این رو على علیهالسلام به پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشت که تا ستمهاى روا داشته شده بر دخترش را از وى پرسش نماید. نتیجه اینکه در عالم برزخ گفتگو تا این اندازه وجود دارد که ارواح بتوانند با یکدیگر سخن بگویند و برخى از ارواح و شاید همه آنها بتوانند سخنان زندگان را بشنوند، هر چند توانایى پاسخ دادن به آنان را نداشته باشند. و این تو هم که ممکن است این گفتگو مربوط به روز رستاخیز باشد نادرست است، زیرا اگر این تو هم درست باشد نیاز به این گفتگو از میان مىرود، زیرا در آن روز على علیهالسلام خود حاضر است و در کنار پیامبر صلى الله علیه و آله قرار مىگیرد. آنگاه این پرسش پیش مىآید که چرا على علیهالسلام در هنگام دفن فاطمه علیهالسلام آن سخنان را به پیامبر صلى الله علیه و آله خطاب کند، بلکه در روز قیامت چنین خطایى براى او میسر است. پس چارهاى نیست که بپذیریم گفتگوى مورد انتظار میان فاطمه علیهالسلام و پیامبر صلى الله علیه و آله در جهان برزخ است، و پیامبر صلى الله علیه و آله سخنان على علیهالسلام را مىشنیده است.
×××××
پاورقی:1- - نهج، فیض، خ 193، صبحى، خ 202.
2- معاد در نهج البلاغه:احمد باقریان ساروى
در وادى یابس چه گذشت ؟
ابوبصیر مى گوید:
از امام صادق (ع ) در مورد سوره والعادیات پرسیدم ، امام (ع ) فرمود: این سوره در ماجراى وادى یابس (بیابان خشک ) نازل شده است . پرسیدم : قضیه وادى یابس از چه قرار بود.
امام صادق علیه السلام فرمود:
- در بیابان یابس دوازده هزار نفر سواره نظام بودند، با هم عهد و پیمان محکم بستند که تا آخرین لحظه ، دست به دست هم دهند و حضرت محمد صلى الله علیه و آله و على علیه السلام را بکشند.
جبرئیل جریان را به رسول خدا صلى الله علیه و آله اطلاع داد. حضرت رسول صلى الله علیه و آله نخست ابوبکر و سپس عمر را با سپاهى چهار هزار نفرى به سوى ایشان فرستاد که البته بى نتیجه بازگشتند.
پیامبر صلى الله علیه و آله در مرحله آخر على علیه السلام را با چهار هزار نفر از مهاجر و انصار به سوى وادى یابس رهسپار نمود. حضرت على علیه السلام با سپاه خود به طرف بیابان خشک حرکت کردند.
به دشمن خبر رسید که سپاه اسلام به فرماندهى على علیه السلام روانه میدان شده اند. دویست نفر از مردان مسلح دشمن به میدان آمدند. على علیه السلام با جمعى از اصحاب به سوى آنان رفتند. هنگامى که در مقابل ایشان قرار گرفتند. از سپاه اسلام پرسیده شد که شما کیستید و از کجا آمده اید و چه تصمیمى دارید؟ على علیه السلام در پاسخ فرمود:
- من على بن ابى طالب پسر عموى رسول خدا، برادر او و فرستاده او هستم ، شما را به شهادت یکتایى خدا و بندگى و رسالت محمد صلى الله علیه و آله دعوت مى کنم . اگر ایمان بیاورید، در نفع و ضرر شریک مسلمانان هستید.
ایشان گفتند:
- سخن تو را شنیدیم ، آماده جنگ باش و بدان که ما، تو و اصحاب تو را خواهیم کشت ! وعده ما صبح فردا.
على علیه السلام فرمود:
- واى بر شما! مرا به بسیارى جمعیت خود تهدید مى کنید؟ بدانید که ما از خدا و فرشتگان و مسلمانان بر ضد شما کمک مى جوییم : ((ولا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم ))
دشمن به پایگاههاى خود بازگشت و سنگر گرفت . على علیه السلام نیز همراه اصحاب به پایگاه خود رفته و آماده نبرد شدند. شب هنگام ، على علیه السلام فرمان داد مسلمانان مرکب هاى خود را آماده کنند و افسار و زین و جهاز شتران را مهیا نمایند و در حال آماده باش کامل براى حمله صبحگاهى باشند.
وقتى که سپیده سحر نمایان گشت ، على علیه السلام با اصحاب نماز خواندند و به سوى دشمن حمله بردند. دشمن آن چنان غافلگیر شد که تا هنگام درگیرى نمى فهمید مسلمین از کجا بر آنان هجوم آورده اند. حمله چنان تند و سریع بود، قبل از رسیدن باقى سپاه اسلام ، اغلب آنان به هلاکت رسیدند. در نتیجه ، زنان و کودکانشان اسیر شدند و اموالشان به دست مسلمین افتاد.
جبرئیل امین ، پیروزى على علیه السلام و سپاه اسلام را به پیامبر صلى الله علیه و آله خبر دادند. آن حضرت بر منبر رفتند و پس از حمد و ثناى الهى ، مسلمانان را از فتح مسلمین باخبر نموده و فرمودند که تنها دو نفر از مسلمین به شهادت رسیده اند!
پیامبر صلى الله علیه و آله و همه مسلمین از مدینه بیرون آمده و به استقبال على علیه السلام شتافتند و در یک فرسخى مدینه ، سپاه على علیه السلام را خوش آمد گفتند. حضرت على علیه السلام هنگامى که پیامبر را دیدند از مرکب پیاده شده ، پیامبر صلى الله علیه و آله نیز از مرکب پیاده شدند و میان دو چشم (پیشانى ) على علیه السلام را بوسیدند. مسلمانان نیز مانند پیامبر صلى الله علیه و آله ، از على علیه السلام قدردانى مى کردند و کثرت غنایم جنگى و اسیران و اموال دشمن که به دست مسلمین افتاده بود را از نظر مى گذراندند.
در این حال ، جبرئیل امین نازل شد و به میمنت این پیروزى سوره ((عادیات )) به رسول اکرم صلى الله علیه و آله وحى شد:
((والعادیات ضبحا، فالموریات قدحا، فالمغیرات صحبا، فاءثرن نفعا فوسطن به جمعا...)) (1)
اشک شوق از چشمان پیامبر صلى الله علیه و آله سرازیر گشت ، و در اینجا بود که آن سخن معروف را به على علیه السلام فرمود:
((اگر نمى ترسیدم که گروهى از امتم ، مطلبى را که مسیحیان درباره حضرت مسیح علیه السلام گفته اند، درباره تو بگویند، در حق تو سخنى مى گفتم که از هر کجا عبور کنى خاک زیر پاى تو را براى تبرک برگیرند!))( 2)
×××××
پاورقی:1- ترجمه آیات : سوگند به اسبان دونده که نفس زنان (به سوى میدان جهاد) پیش رفتند. و سوگند به آنها (که بر اثر برخورد سمهایشان به سنگ هاى بیابان ) جرقه هاى آتش افروختند و با دمیدن صبح بر دشمن یورش بردند. و گرد و غبار به هر سو پراکنده کردند، ناگهان در میان دشمن ظاهر شدند و ...
2- بحار، ج 21، ص 72.